loading...

ماه زده

در مقام زن ولی مردانگی قانون توست ‌‌‌ تا قیامت هر کجا مؤمن بوَد، ممنون توست

بازدید : 4
دوشنبه 28 بهمن 1403 زمان : 2:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ماه زده

درماندگی و یک جور درماندگی عجیب

بی صدایی و یک جور بی صدایی عجیب ....

نمی‌دانم شما چقدر با دنیا درگیرید

اما بخش زیادی از زندگی من صرف درگیری با دنیا می‌شود

هر روز بخش زیادی

از صبح که بیدار می‌شوم تا شب

طرف‌های ساعت ۲۳ و ۱۱ دقیقه تازه با دنیا کنار می‌آیم

از کی؟

از ۶ صبح تا نزدیک‌های ۱۲ شب در آزردگی به سر می‌برم

بعد یکی دو ساعت پس از نیمه شب تازه می‌فهمم باید برم به کارهایم برسم

دلم می‌خواهد پروفایل غمگین بگذارم

اسم اکانتم را بگذارم دختر دلشکسته با گل پژمرده و قلب شکسته

در اینستا کلیپ‌های سیاه و سفید با آهنگ ترکی پست کنم

با اکانت فیک بروم این طرف و آن طرف سر کشی....

اما احساس می‌کنم که هیچ چیزی جواب نمی‌دهد

هیچ چیزی

وقتی کسی دوستت نداشته باشد هیچ چیزی رویش جواب نمی‌دهد

نهایتا احساس ترحمش را بر بیانگیزد و بگوید‌‌‌ای بابا...

این دختر هم که انگاری حالش خیلی بد است ، خدایا خودت به فریادش برس

چقدر خوب است که خدا هست

تا هرکجا کسی را چاقو زدیم و رها کردیم به خدایش بسپاریم و بعد قلبمان از آرامش لبریز شود ....

از دنیا نمی‌ترسم

ولی از شیوه مواجه‌اَش در طی اعصار با موجودات زنده چرا

نمی‌فهمم چرا وقتی بچه بودم فکر می‌کردم دنیا جای خوبی است

و جای امنی است

جایی است که روز تولدت بزرگتر‌ها برایت کتاب قصه و پتوی گلبافت می‌آوردند و برایت آرزو می‌کردند که همیشه شاد و خوشبخت باشی

اصلا فرهنگ ما مشکل دارد

اصلا دعاهای ما مشکل دارد

اصلا آرزوهای ما مشکل دارد

دعا خیلی مسئله مهمی‌است....

شما ببینید دعای یک ملت چیست، آرزوی یک ملت چیست و بعد آن ملت همانند. همانکه برایش دعا می‌کنند. (آلفرد ماه‌زده_سخن بزرگان)

احساس می‌کنم یک چیز کوچکی هست در مکانی تا یک زمان معلوم

مثل میلیون‌ها و میلیارد‌ها و بیلیارد‌ها و بی نهایت چیز‌های دیگر که بودند ...

احساس می‌کنم احساساتم، روزگاری که می‌گذرد و چیز‌های دیگر در دنیا به چشم نمی‌آیند

وقتی چیزی اینقدر بی ارزش است گاهی از خودم می‌پرسم که چرا زندگی باید ارزش زندگی کردن داشته باشد؟

از عدم آمدن را احساس می‌کنم.... آن هم با علم حضوری

تا حالا از عدم آمدن را احساس کرده اید ؟ مثل عطر یک گل رز یا بوی خاک باران خورده یا مزه‌ی یک تکه نان خشک ؟

از طرفی بد هم نیست که آدم زخم‌هایی داشته باشد . تا اگر فرضا مادر امیر محمد خالقی ما را اتفاقی در خیابان دید و پرسید چرا شماها زنده اید و پسر من نه، با افتخار چهره پر زخممان را بالا بگیریم و به گوییم نه به جان عزیزتان حاج خانم! ما هم آنقدر‌ها زنده نیستیم. فی المثل خود بنده! قریب به یک ماه پیش تصادفا به قتل رسیدم... بله همانجا که مستحضرید، نزدیک همان آزمایشگاه! بله تقریبا رسیدید.

احتمالا به سن و سالی رسیده باشم که دیگر آدم‌ها را بابت اتفاق‌ها مقصر ندانم

احتمالا آنکس که می‌کشد خودش هم روزی به قتل رسیده باشد

و احتمالا خودش هم حرفی برای گفتن داشته باشد

دنیا اینجور جایی است و زندگی یک چنین کمدی‌‌‌ای است

مع هذا زندگی همین است

باید دوید به دنبال منجی

اما در همین راستا از دنیای عزیز تقاضا دارم حالا که ما را شلاق می‌زند تا بیشتر بدویم آنقدر نزند که جا به جا بمیریم و جان بدهیم

من از زیر چکمه بودن بدم می‌آید و از توی کجاوه بودن

از اینکه مورد ترحم واقع شوم متنفر بودم

اما کسی از تو نمی‌پرسد خب جانم، از چه متنفری؟ عه؟ از فلان چیز؟ می‌گویم سرت نیاید پس... نه

مورد ترحم هم حتما قرار گرفته ام و قرار دارم...

ای بابا

دختر بیچاره ..

حالا تو هم خیلی نگرانش نباش اَخَوی.... خدای او هم بزرگ است .....

اما از این قرار بیشتر ناراحتم بابت بقیه

بابت آقای کارتن خوابی که ۵شنبه دیدمش نزدیکی‌های خیابان بهار

خوابیده بود تنها و بدون هیچ چیز زیر آفتاب سرد تابستان بهمن ماه......

رفتم برایش یک نان شیرینی و یک بطری آب خریدم و گذاشتم کنارش ، جوری که بیدار نشود

کنارش هم یک یادداشت نوشتم که عیدت مبارک باشد

امیدوارم زندگی ات فوق العاده شود و مطمئنم که خیلی‌ها دوستت دارند ....

آنچه بیش از هرچیزی این روز‌ها برایم قابل ترحم است، خودم هستم

خودم

خودم قابل ترحمم

خودم قابل ترحم بودم لحظه‌‌‌ای که فکر کردم در حق آن آقا کار خوبی انجام داده ام ولی نه .... حقیقتا نه .....

از وقتی او را دیده ام به ناچیزی و بی مقداری خودم پی برده ام

می‌روم مسواک بزنم ، از خودم می‌پرسم چرا من باید مسواک داشته باشم و او نه؟

می‌روم غذا بخورم، می‌گویم چرا من باید غذا داشته باشم و او نه

می‌خواهم بخوابم که خوابم نمی‌برد... می‌گویم چرا باید بالای سر من سقف باشد در زمستان و بالای سر او آسمان

کفش می‌پوشم که یاد این می‌افتم که کفش که هیچ... حتی جوراب هم نداشت که لا اقل راحت تر روی آسفالت‌ها و سنگفرش‌ها و سنگ‌های کوچه‌ها راه برود ....

هرچه فکر می‌کنم چرا من باید این‌ها را داشته باشم و او نه بیشتر به جواب نمی‌رسم

آیا من از او آدم ترم؟ یا دختری در فلان خیابان شهر از من آدم تر است؟یا رئیس جمهور و قائم مقام و بانوی اول فلان کشور از من آدم تر است ؟

نه ...

هرچه بیشتر به آن آقای آسمان خواب فکر می‌کنم از خودم بیشتر خجالت می‌کشم

می‌خواهم آرزو کنم که نباشم

بعد می‌بینم یک زنی توی این خانه هست که اگر من نباشم خانه برایش دلگیر تر می‌شود....

من... منِ یک لا قبا را دوست دارد آن زن.... و اگر نباشم غصه می‌خورد چون دلش خواسته که باشم

چه باید کرد

آدم باید نمازش را بخواند

و صبر کند

و تقوا داشته باشد

#راه_حل_نهایی همین است که خدا پیش تر‌ها در کتاب راهنمای مخلوقاتش آورده است .... ما نخوانده ایم، یا خوانده ایم و فکر کرده ایم برای همسایه است. از این‌ها که دارم می‌گویم سر کلاس، بچه‌ها! یک روز در امتحان سؤال می‌آید‌ها...! آدم گوش نمی‌کند و بعد سر امتحان می‌فهمد که باید گوش می‌کرده... این بود انشای من.

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 34
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 141
  • بازدید کننده امروز : 117
  • باردید دیروز : 2
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 142
  • بازدید ماه : 150
  • بازدید سال : 732
  • بازدید کلی : 759
  • کدهای اختصاصی